کتاب خواندنی «آن 23 نفر»

کتاب خواندنی «آن 23 نفر»

همه چیز در ظاهر خوب چیده شده بود. 23 نوجوان با لباسهای نسبتا تمیز می‌آمدند به دیدار صدام. صدام با آنها خوش و بش می‌کرد و از اینکه کودکانی مثل آنها با زور به جنگ فرستاده شده‌اند می‌گفت. بعد هم وعده آزادی آنها را می‌داد. بچه‌های چهارده پانزده ساله هم حتما خوشحال از آزادی پیش رو کف می‌زدند و از این لطف صدام تشکر می‌کردند.

همه چیز در ظاهر خوب چیده شده بود. 23 نوجوان با لباسهای نسبتا تمیز می‌آمدند به دیدار صدام. صدام با آنها خوش و بش می‌کرد و از اینکه کودکانی مثل آنها با زور به جنگ فرستاده شده‌اند می‌گفت. بعد هم وعده آزادی آنها را می‌داد. بچه‌های چهارده پانزده ساله هم حتما خوشحال از آزادی پیش رو کف می‌زدند و از این لطف صدام تشکر می‌کردند.

همه چیز خوب چیده شده بود و خوب پیش می‌رفت تا اینکه نوبت به آن 23 نفر رسید. آنها نه کف زدند و نه هورا کشیدند. آنها فهمیده بودند که قرار است این بازی تبلیغاتی صدام است برای اینکه از تبعات از دست دادن خرمشهر کمی بکاهد. بچه‌ها این را فهمیدند و نتیجه‌اش شد شکنجه و ده سال ماندن در اسارت.

قصه ی این آدم‌ها کمی فراز و نشیب دارد؛ همه شان در یک روز، اما در چند جبهه ی مختلف اسیر شده‌اند؛ 10 اردیبهشت 1361. در لحظه اسارت، از نوجوان 13 ساله میان شان بود تا جوان هجده ساله.

آنها را می‌برند پیش صدام تا نمایشی برای رسانه‌های جهانی ترتیب بدهند. اما همین نوجوان‌های کم سن و سال مقاومت می‌کنند و نقشه بعثی‌ها نقش بر آب می‌شود.

حالا بعد از اینهمه سال کتاب خاطرات آنها رونمایی شده است. روز گذشته در کرمان از کتاب «آن 23 نفر» رونمایی شد. مرتضی سرهنگی که در حوزه تاریخ شفاهی انقلاب و دفاع مقدس چهره‌ای شناخته شده است و حرفی برای گفتن دارد در مراسم رونمایی از این کتاب گفت: « کتاب «آن 23 نفر» یکی از اتفاقات مهم جنگ است اگر گفته شود که 10 اتفاق بزرگ در جنگ افتاده است که برای ما اهمیت دارد یکی همین اتفاق اسرای 23 نوجوان ایرانی خواهد بود.»

این کتاب را «احمد یوسف‌زاده» که خود یکی از آن 23 نفر بوده است نوشته و انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.

اگر کتاب را دست بگیرید و بخوانید حتما متوجه خواهید شد چرا کسی مثل سرهنگی ماجرای آن 23 نفر را یکی از ده اتفاق مهم جنگ عنوان می‌کند. اما حالا قبل از اینکه بتوانید کتاب را تهیه کنید بد نیست بخشی از خاطراتی که اعضای آن گروه 23 نفره پیش از این تعریف کرده بودند را بخوانید:

یحیی کسایی نجفی متولد 1344:

 «تو اتوبوس بودیم و داشتیم خیابان های بغداد را نگاه می کردیم. رسیدیم سر چهار راهی، عکس بزرگی از صدام رو دیوار ساختمانی خودنمایی می کرد. بچه ها تا این لحظه تو غم اسارت بودند. اما کم کم شوخی ها شروع شد. یکی ا زبچه ها با دیدن عکس صدام داد زد: برای سلامتی امام صلوات! بچه ها بلند جوابش را دادند؛ آن هم سه بار. نگهبانان عراقی، هاج و واج و عصبانی داد و فریاد کردند. یکی کمی عربی می دانست، گفت : بابا عکس صدام را دیدیم، سید الرییس، برایش صلوات فرستادیم. نگهبانان با رضایت سری تکان دادند، اسرا را بردند به وزارت دفاع که به « استخبارات» معروف بود.»

احمد یوسف زاده  متولد 1345:

«با این که کلی کتک خوردم اما حاضر نشدم بگویم چهارده سال دارم. آخر سر با دو سال تخفیف گفتم شانزده ساله ام. اما دیگر کار از کار گذشته بود و آن قدر کتک خورده بودم که به درد مصاحبه نمی خوردم. برم گرداندند تو سلول، پیش بقیه.»

محمد ساردویی متولد 1343:

«بیست و سه نفرمان را بردند تو محوطه ی وزارت دفاع. روی زمین های چمن نشستیم. تعدادی نوشابه هم روی میزی چیده بودند. جالب بود که ما به تصور این که مبادا چیز دیگری تو قوطی ها باشد، لب به آن نزدیم. خبرنگار، خانمی بود از روزنامه ی الفبا. علیرضا شیخ حسینی با او صحبت کرد. خیلی هم تند و صریح جواب سؤال های او را داد. تصور ما این بود که علیرضا حتما کتک سیری از عراقی ها بخورد. روز بعد وقتی یک نسخه از روزنامه را به ملا صالح دادند و علیرضا فهمید که از زبان او همه چیز را وارونه جلوه داده اند، دادش به هوا رفت.»

محمد ساردویی:

«کم کم به شک افتادیم. پیش صلیب سرخ رفتن که این همه مشکل ندارد. رسیدیم به محوطه ای مانند ترمینال جنوب؛ ساختمانی دایره ای آن جا بود که توی یک گودی قرار داشت. ساختمان، چندین ورودی بزرگ داشت. از در بزرگی وارد شدیم. سمت چپ اتاقی بود. گفتند یکی یکی وارد آن جا شویم. وقتی از در رد می شدیم، دستگاه الکترونیکی، کنترل مان می کرد. دوباره برمان گرداندند و گفتند کمربندها تان را باز کنید؛ قلاب آن فلزی بود و صدای دستگاه در آمد. یک ربعی منتظر ماندیم. ابووقاص هم تا این جا با ما آمد. او کارتی داشت که با نشان دادن آن توانست تا این مرحله ما را همراهی کند. یک ربع بعد وارد سالن بزرگی شدیم. سالنی شیک که یک میز بزرگ کنفرانس وسط آن بود. دور میز حدود پنجاه صندلی قرار داشت. اولین چیزی که نظرمان را جلب کرد، دوربین فیلمبرداری بود. البته بدون فیلمبردار.... حسین بهزادی که متولد 1343 است، ماجرا را این طور ادامه می دهد:  رو صندلی ها نشستیم. چند دقیقه ی بعد یک نفر آمد و چیزی تو گوش ملا صالح گفت. صالح هم رو به ما کرد و گفت : تا چند دقیقه دیگر، یک نفر وارد سالن می شود. همه به احترام او بلند شده و کف می زنیم. چند لحظه بعد دری باز شد و ما در میان ناباوری صدام را دیدیم. در حالی که دست دخترش حلا را گرفته بود. جلوی او افسری تندتند دولا می شد. و قالیچه ها را جلوی پای صدام می گذاشت. صدام در حالی که محافظین و گروه فیلمبردارها دنبالش بودند، بر روی قالیچه ها قدم می گذاشت و جلو می آمد. پشت سرشان هم یک افسر دیگر تند تند قالیچه ها را جمع می کرد. صدام با دخترش آمد و روی صندلی اصلی میز کنفرانس نشست...»

سید علی نورالدینی متولد 1345:

«نشست و گفت اهلاً و سهلاً شما کودکید، باید الان توی مدرسه باشید، نه میدان جنگ. ما خواهان صلحیم. اما ایران به آتش جنگ دامن می زند...»

منصور محمود آبادی متولد 1347:

«کمی بعد صدام پرسید، کی می تواند جوک بگوید. بچه ها چیزی نگفتند. دوباره خودش گفت: خوب عیبی ندارد، حالا من از دخترم می خواهم یک جوک بگوید. بعد رو کرد به دخترش حلا و گفت: حلا، تو یک جوک می گویی؟ حلا  که به نظر نقاشی می کشید جواب داد: نه! نمی گویم. بچه ها خنده شان گرفت. این خنده ها ، سوژه ی خوبی دست عکاسان داد. صدام باز هم با خنده های بلند به اوضاع مسلط شد...» 

حسن مستشرق متولد 1345:

«آخر سر صدام از ما خواست که برویم پشت سرش تا عکس یادگاری بیاندازیم. محمود رعیت نژاد – متولد 1344 – از من پرسید چه کار کنیم. بیا کلت اش را برداریم. گفتم مگر می شود. همه مان را می کشند، گفت عیبی ندارد . بگذار این کار را بکنیم. محمود رفت پشت سر صدام. افسران محافظ هم پشت سرش بودند. من هم مشغول سرگرم کردن محافظین شدم. محمود دستش را آرام برد به طرف شانه های صدام. اما ناگهان یکی از محافظین چنان به دست و صورت محمود زد که بنده ی خدا پرت شد آن طرف.»

*

23 نوجوان ایرانی را به زندان استخبارات می‌برند. 25 روز میگذرد اما کسی کاری به آنها ندارد. شرایط زندان خیلی بد است. آنها می‌خواهند به اردوگاه منتقل شوند اما کسی گوشش بدهکار نیست. بچه‌ها دست به اعتصاب می‌زنند و موفق می‌شوند خواسته‌های خود را به عراقی‌ها تحمیل کنند.

صدام در آن دیدار نمایشی گفته بود که آزادتان میکنم تا برایم نامه بنویسید. احمد یوسف زاده، به توصیه صدام عمل کرد. برای او نامه ای نوشت. نامه را د ر روزنامه به چاپ رساند تا شاید صدام هم آن را بخواند. گوشه هایی از آن نامه چنین است:

«آقای صدام حسین! اگر یادت باشد خواسته ی دیگری هم از ما داشتی. امروز که من از دانشگاه فارغ التحصیل شده ام، در پاسخ به همان درخواست توست که این نامه رامی نویسم... می گفتی، همه کودکان دنیا کودکان ما هستند. راستی مگر کودکان حلبچه که در آغوش مادران مرده شان به جای شیر، گازخردل فرو بردند، مال این دنیا نبودند. مگر امیر پانزده ساله – امیر شاه پسندی، اهل کرمان که سخت ترین شکنجه ها را در اردوگاه ها ی عراق تحمل کرد– که نقیب محمد، افسر بعثی تو، زیر تازیانه سیاهش کرد و بعد هم با اتوی داغ گوشت پاهای او را کند و وادار کرد با همان پاهای بریده شده روی شن های ارودگاه بدود از فرزندان همین دنیا نبود؟

صدام حسین! همه ی آن رزمندگان کوچکی که در آوریل سال 1982 به حضورشان پذیرفتی با تحمل شکنجه هایی که ذکرشان در ستون این روزنامه نمی گنجد، پس از گذراندن شیرین ترین سال های عمرشان در شکنجه گاه های تو، سرانجام با گردنی افراشته قدم به خاک میهن شان گذاشتند و امروز همه دکتر و مهندس شده اند و در سازندگی کشورشان سهیم هستند...

در پایان این مثل ایرانی ها را هم به خاطر بسپار که زمستان می گذرد اما رو سیاهی به ذغال می ماند.»

  1. هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...

    نوشتن دیدگاه

بالا